خاکستر سرد
گفتی به روز کن!... چه به روزی؟ مجال کو؟
گفتی که عاشقانه بگو... عشق و حال کو؟!
بگذریم...
تولد عمهم مبارک!
سالگرد قیصر هم داره نزدیک میشه. حلال کن اینجوری رفتم به استقبال شعرت !
...
اینم غزلی که در مجال شروع شد و در بیمجالی بالاخره تموم شد.
مشعلی در دست بادم، حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم، اینچنین آشوب نیست
پا که میکوبی بر این آتش، جریتر میشود
چارهی طغیان گری مانند من، سرکوب نیست
هرچه بیرحمانه سیلی میخورم از دست تو
اعترافم همچنان جز ذکر یا محبوب نیست
پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هرکه افتاد از نفس مغلوب نیست
با همین تکرارهای ساده بالا میروم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست